ادامـه مطلب
کندال بـه مغازه موبایلی مـیره وفروشنده بهش مشخصات ادا وازلم رامـیده ومـیگه یکیشون موبایل اورده واون یکی دوربین وباقی ماجرا.کندال هم از روی مشخصات مـیفهمـه همـه چیز زیر سر ازلمـه.
مراسم کندن قبر مراد انجام مـیشـه اما ادا ومایـا وباران هیچکدام نمـیرن چون اعتقاد دارن مراد زنده است.
سیبل از عایشـه مـیخواد بـه هیچ وجه بـه قاسم نزدیک نشـه.ادابه مایـا مـیگه دیدیی کـه بهش مـیگفتی مادربزرگ بدون اینکه جسد پسرش راپیدا کنـه او را مرده فرض کرد حالا مـیفهمم کـه چرا بابا دوست داشت استانبول زندگی کنـه.
کندال بلافاصله بعد ازاتمام مراسم ازلم رابرمـیداره وبا قایق اورا مـیبره همونجایی کـه مرادو کشته بود ومـیگه مثل اینکه دلت به منظور مراد تنگ شده اینجا همون جاست.سرازلم رازیر اب مـیبره ومـیگه حالا توراهم خفه مـیکنم.ازلم اسم موبایل رابزبان مـیاره٬کندال ازلم رابیرون مـیاره وجریـان موبایل رامـیپرسه
ازلم مـیگه من تو رادوست دارم کندال وفقط ارزوم این بود کـه از تو یک پسر داشته باشم وبعد کل داستان موبایل رجب راازابتدا که تا انتها به منظور کندال تعریف مـیکنـه ومـیگه هیچبغیر من فیلم راندیده...بیـا بریم خانـه که تا موبایل رابهت بدم.
سرمزارمراد دوباره نارین بـه ابرو مـیپره ومـیگه قبرخالیشم مـیخوای ازم بگیری.ابرو تمایلی بـه بحث نداره.اما نارین مـیگه اگر مراد دردام تو نیفتاده بود الان زنده بود وپیش من وپسرم...ابرو مـیگه شاید زنده بود اما پیش تو نبود...نارین هم مـیگه که تا زنده ام ولت نمـیکنم وابروهم با فراد مـیره ومـیگه دیگه ازاین رفتارهای نارین خسته شدم...اوز هم با نارین صحبت مـیکنـه که تا ارامش کنـه.
درخانـه فراد ادا حسابی از دست ابرو ناراحته وبه فراد هم مـیگه فکرکنم تو هم بدت نیومد بابام خاک بشـه.ابرو مـیگه بسه...مگه من قبرکندم ...من تو اون قبر امـید واعتماد 18ساله ام بـه مراد رادفن کردم...شاید او زنده باشـه اما من مرده م.
قدریـه باعمراد صحبت مـیکنـه ومـیگه ازمن ناراحت نباش بـه خاطر قبر.خاک بهت ارامش مـیده.توهمـیشـه درقلب منی...کندال هم ازلم رابه خانـه مـیاره.
پایـان نوشته عسل
هارون مـیره پیش همون پسرکارگر وافرادش مـیگن هیج سابقه ای نداشته و هیجکارس.هارون هم مـیگه ازادش کنن وهرجی مـیخوادبهش بدیذ.باتوو بـه هارون زنک مـیزنـه و با تغییرصدا بهش یـه ادرس مـیده کـه بیـاد اونجا.هارون مـیره بـه اون ادرس و مـیبینـه کـه برای همـه افراد خانوادش و ادا و ملدا قبر کندن و اسم همـه رو روشون نوشتن.خیلی عصبی و ناراحت مـیشـه و به کنعان یـا همون باتوو مـیکه ازما چی مـیخوای و باتوو با تغییرصدا بهش مـیکه مو مـیخوام.هارون بهش مـیکه اون مرده و باتوو بهش مـیکه نـه اون زندس
پایـان نوشته عسل
ادامـه مطلب
توی اتاق جادوگر بـه سیف گفت: امروز روز ازدواجه،چی مـیگی تو؟ سیف کـه مست بود مـیخواست نزدیک جادوگر بشـه کـه غزاله اومد توی اتاق...جادوگر گفت چی شده؟ غزاله گفت:آهیل نشسته جای شاد...جادوگر با پریشونی دوید طرف سالن...قبل از رسیدن جادوگر آهیل ازدواج رو قبول کرد...شاد پرده اشک مـیریخت...آهیل هم احساساتی شد...صنم کـه هنوز چشماش رو بسته بود پیش خودش گفت: من چم شده؟ چرا همـه جا فقط چهره ی آهیل رو مـیتونم ببینم و فقط صدای اونو مـیشنوم؟روحانی بهشون تبریک گفت و براشون دعا کرد...مـهمونا دوباره اومدن جلوی آهیل ...آهیل شاد رو صدا زد...جادوگر با عجله رسید و دید آهیل و شاد دارن جا عوض مـیکنن...جادوگر خشکش زده بود و با ناراحتی داشت نگاه مـیکرد...آهیل بـه شاد گفت:من امروز فکر کردم صنم رو به منظور همـیشـه از دست دادم...ولی بخاطر تو اینطور نشد...ازت ممنونم...آهیل یـادش اومد کـه شاد توی اتاق بهش گفت: نـه تو واقعیت رو مـیدونی و نـه صنم...صنم بـه همـه حتی بـه خودش هم داره دروغ مـیگه...آهیل تعجب کرد...شاد ویدیویی کـه از روز مراسم حنا ازصنم گرفته بود رو بـه آهیل نشون داد...آهیل بعد از دیدن ویدیو احساساتی شد و گفت: صنم هنوز منو دوست داره...من هنوزتوی هر احساسش توی هر نفسش توی قلبشم...شاد گفت: اینو مطمئنم کـه عشق رو نمـیشـه شکست داد...امروز صنمت مال تو مـیشـه...نـه فقط بخاطر تو بلکه بخاطر عشق صنم این ازدواج انجام نمـیشـه...من بخاطر عشق دنیـا رو فدا مـیکنم...شاد و آهیل همدیگه رو بغل ...آهیل ازونجا رفت...صنم بلند شد و شاد رو پرده دید...جادوگر پیش خودش گفت: همـه ی تلاشام بخاطر شاد بـه هدر رفت...شاید شاد از فدا عشقش خوشحال باشـه ولی این براش گرون تموم مـیشـه...
توی اتاق آهیل پیش خودش مـیگفت:خدایـا شکرت...من امروز فهمـیدم کـه توی کار تو هیچ اشتباهی راه نداره...بخاطر اتفاق بزرگی کـه امروز افتاد و بخاطر اینکه منو یـاری کردی ازت ممنونم...همـینموقع جادوگربا عصبانیت اومد توی اتاق...آهیل کـه خیـالش راحت بود برنگشت...جادوگر اومد پشت سر آهیل و مـیخواست بغلش کنـه کـه آهیل خودش رو کشید عقب و گفت: تو داری چکار مـیکنی؟! جادوگر گفت: من دقیقا همون کاری رو مـیکنم کـه بین زن و شوهر هست...جادوگر اومد دکمـه لباس آهیل رو باز کنـه کـه آهیل دستش رو گرفت و گفت: بس کن...جادوگر لبخند زد و گفت:من دارم کاری رو مـیکنم کـه شوهر از همسرش مـیخواد...آهیل با طعنـه گفت: چیزی کـه شوهر مـیخواد! و رفت ایستاد کنار پنجره...جادوگر گفت: خدا دوتا عاشق رو بـه هم رسوند ووقتی کـه اونا بـه هم رسیدن،تو دیگه نمـیتونی صنم رو پیش خودت داشته باشی...چون اونا شدن دوتا جسم و یک جان...اونا الان ازدواج ...شب ازدواجشون هم کـه کامل بشـه صنم تو توی بغل شاده و دیگه شاد رو تنـها نمـیذاره..آهیل جادوگر رو گرفت و چسبوندش بـه دیوار و گفت: یـه همچین چیزی اتفاق نمـیفته...جادوگر گفت:چرا نمـیشـه؟ شاد و جنت زن و شوهرن...آهیل گفت: ازدواج جنت و شاد کامل نمـیشـه...گوش کن ببین چی مـیگم...تو هرکاری هم ی هیچوقت نمـیتونی جای صنم رو توی زندگی من بگیری...آهیل ازاتاق رفت بیرون...جادوگر عصبانی شد و گفت: من که تا حالا جای صنم رو گرفتم وی نمـیتونـه جلوی منو بگیره...تو و شاد فکر کردید من نقشـه تون رو نادیده مـیگیرم و کاری نمـیکنم...شاید صنم و شاد ازدواج نکرده باشن ولی قطعا شب ازدواجشون رو کامل مـیکنن...قول مـیدم...
ترجمـه پرومو قسمت707
جادوگر اومد پیش شاد وگفت:من یـه کار کوچیک ازت مـیخوام و توهم مجبوری انجامش بدی...بعد عرابطه شون رو بـه شاد نشون داد و تهدیدش کرد...ازونطرف توی اتاق درحالیکه آهنگ پخش مـیشد صنم رو نشون مـیداد کـه مست بود و مـیخواست با شاد رمانتیک بشـه...
پایـان نوشته عسل
ادامـه مطلب
سیف ایستاده بود کنار جادوگر و بهش شیرینی تعارف مـیکرد و مـیگفت: آدم حتما با عشق واقعیش زندگی کنـه ولی رابطه ای کـه من مـیخوام شروع کنم هیچ عشقی توی اون نیست... ولی من خیلی امـیدوارم چون وقتی ازدواج کنم من و تو دیگه از هم دور نمـیمونیم... جادوگربا عصبانیت گفت: توی رابطه ما هم عشقی نیست چون تو و ششی بـه من خیـانت کردید و مـیخواستید آهیل رو بکشید... جادوگر اومد بره کـه سیف دستش رو گرفت... همـین موقع جادوگر متوجه شد کـه مـهمونا دارن با تعجب بهشون نگاه مـیکنن... جادوگر نازیـا رو بهونـه کرد که تا مـهمونا از اونجا برن... بعد جادوگر با عصبانیت بـه سیف گفت: تو داری چیکار مـیکنی؟! از من چیزی بـه شما نمـیرسه... اگه یک بار دیگه اینکار رو ی به منظور تو و ت بد مـیشـه... همـه چیز رو بـه نازیـا مـیگم... بعد از من دور بمون... جادوگر رفت...
توی اتاق، آهیل داشت بـه شاد کمک مـیکرد که تا لباس دامادیش رو بپوشـه... هردوشون نا آروم بودن... شاد بـه آهیل گفت: من نمـیتونم اینکار رو م... شاد اومد لباسش رو دربیـاره کـه آهیل جلوشو گرفت و گفت: شاد لطفا سختش نکن... اگه صنم با تو خوشحاله تو خودتو مقصر ندون... آهیل با نا امـیدی گفت:ی کـه داره با تو ازدواج مـیکنـه صنم من نیست، اون جنته توئه... همـین موقع جادوگر هم داشت صنم رو آماده مـیکرد... جادوگر مـیخواست النگو دست صنم کنـه کـه صنم یـادش افتاد اسم آهیل روی دستشـه... بعد النگوها رو گرفت و گفت خودم دستم مـیکنم... جادوگر گیره موی صنم رو برداشت که تا وصل کنـه و عمدا محکم کشیدش... صنم اذیت شد... جادوگر ازش معذرت خواهی کرد... از اونطرف ششی داشت نازیـا رو آماده مـیکرد کـه عمدا با گیره شونـه ی نازیـا رو زخمـی کرد... ششی ازش معذرتخواهی کرد...
جادوگر داشت از لابی رد مـیشد کـه سیف دستشو کشید و آوردش توی اتاق... جادوگر تعجب کرد و گفت این چه بی ادبیـه؟ سیف درون رو بست و گفت: تو امروز منو تهدید کردی و گفتی یـه درسی بهت مـیدم... جادوگر بهش گفت: امروز روز ازدواجته و تو مست کردی؟ سیف یـه ساری بهش داد... جادوگر گفت: این ساری رو نازیـا پسندیده بود... سیف گفت: من این ساری رو به منظور تو پسندیدم... مـیخوام امشب اینو برام بپوشی... جادوگر کـه بدش اومده بود گفت: تو مستی و اومد بره بیرون کـه سیف گفت: امروز روز ازدواجه جنت و شاده... من به منظور ازدواج عجله ای ندارم... جادوگراز حرف سیف جاخورد...
بالاخره ششی با نازیـا اومد و جادوگر هم با سیف... نازیـا وقتی دید ساری ای کـه سیف به منظور ماه عسل براش انتخاب کرده بود تن جادوگره ناراحت شد و گفت نکنـه سیف باز داره بهم خیـانت مـیکنـه... نازیـا اومد پیش آهیل... آهیل دید ناراحته، بهش گفت: چی شده؟ بعد لبخند زد و گفت :خودم مـیدونم... چون مـیخوای ازدواج کنی اضطراب داری ولی طبیعیـه... من مـیدونم سیف دوستت داره... خدا یـه عشق واقعی نصیبت کنـه... اگه عشق پاک و حقیقی باشـه جای هیچ دروغی نیست... بهر حال تو نباید اعتمادت بـه عشق رو از دست بدی... نازیـا آروم شد و گفت: حرفات همـیشـه یـادم مـیمونـه... بعد آهیل نازیـا رو بغل کرد... ششی کـه داشت بهشون نگاه مـیکرد لبخند زد و گفت: درسته، وقتی آهیل ناراحتی و ترس رو از نازیـا دور کنـه منم کارم رو راحت تر انجام مـیدم...
نازیـا و سیف نشستن و روحانی مراسم رو شروع کرد و از نازیـا پرسید این ازدواج رو قبول مـیکنی؟ نازیـا کـه به خیـانت سیف فکر مـیکرد گفت قبول مـیکنم... بعد از سیف پرسید... سیف هم قبول کرد... همـه بـه هم تبریک گفتن... جادوگر اومد پیش آهیل و با طعنـه بهش گفت: آهیل، حالا چکار مـیکنی؟ به منظور نازیـا ناراحتی؟ آهیل گفت نـه... جادوگر گفت بعد کی؟ به منظور صنمت؟ آهیل گفت:الان وقت این حرفا نیست... جادوگر گفت: تو داشتی چی مـیگفتی؟ عشق پاک و حقیقی و محبت واقعی و... آهیل گفت : تو درون مورد عشق و محبت حقیقی هیچی نمـیدونی... گرچه آلان وقت این حرفا نیست ولی حتما بهت بگم کـه عشق رو بـه زور نمـیشـه بدست آورد... آهیل از اونجا رفت و جادوگر حالش گرفته شد... همـین موقع صنم از یـه طرف و شاد هم از طرف دیگه داشتن مـیومدن و هردوشون آشفته و نا آروم بودن...
دوستان پرومو هم همون پروموی قسمت قبله
پایـان نوشته عسل
همـه اعضای خانواده اصلان سرمـیز صبحانـه نشستن کـه بازهارون بـه تولگا گیرمـیده کـه امروز مـیخوای بری پیش کارگرا چرا با کت شلوار مـیری کـه تولگا هم بهش مـیگه من فقط مـیخوام بارییسشون صحبت کنم تو نگران من نباش.تولگا دیرش شده و مـیره . هارون مـیگه من ادا رو مـیرسونم.توراه ادا بـه هارون مـیگه انقد بـه تولگا گیر نده نمـیخوام ناراحت ببینمش.هارون مـیگه نکنـه ازدواجتون داره بـه واقعیت تبدیل مـیشـه؟اخه چی عوض شده.ادا مـیگه همـه چیزعوض شده خیلی عذاب مـیکشم زیر یـه سقفیم ولی زن یکی دیگم واز ماشین پیـاده مـیشـه ومـیره.باتوو بـه خونـه همون کاپیتان کـه الان بیمارستان بستری هستش مـیره که تا شلید چیزی پیدا کنـه و یـه قاب عقدیمـی ازش مـیبینـه و مـیفهمـه کـه یـه داره این کاپیتان و براش نقشـه مـیچینـه.سعادت قرصاش رو نمـیخوره و حالش مدام بدتر مـیشـه و فکرمـیکنـه ادا همون مسعودس و از هارون مـیخواد که تا دیگه باهاش حرف نزنـه.نسا با هارون حرف مـیزنـه وهارون مـیفهمـه اونی کـه اونشب با ادا دیدتش نسا بوده و برای نسا توضیح مـیده کـه عاشق همن و بچه ادا مال اونـه ولی بعد اجه مـیاد و بحث هارون ونسا نصفه مـیمونـه.ازطرف دیگه یـه نفر خیلی از طرحهای ادا خوشش اومده و به حیـات اصرار کرده کـه این طراح به منظور من کار کنـه و ادا و حیـات منتظر اون شخصن که تا بیـاد ولی اون ادم بدقولی مـیکنـه و نمـیره سرقرار.حیـات یـه لباس بچه بـه ادا هدیـه مـیده و مـیگه این قرار بود واسه نوم باشـه ولی خیلی زود با مادرش از پیشم رفتن حالا اونو بـه تو مـیدم و ادا هم خیلی خوشحال مـیشـه.بوراک با یـه دسته گل پیش ایشیل مـیره که تا چابلوسی کنـه ولی ایشیل حاضر بـه بخشش نیست و بهش مـیگه ازاین خونـه برو بیرون و بوراک مـیگه من برم م رو هم با خودم مـیبرم و ایشیل خیلی عصبی مـیشـه.نسا با باتوو قرار مـیزاره و مـیرنساحل کـه باتوو خیلی گرفتس و گریـه مـیکنـه.نسا نگران مـیشـه و باتوو بهش مـیگه خیلی دوست دارم و تو دلش مـیگه منو ببخش نسا تورو دوست دارم ولی تنفرم نسبت بـه پدرت ازهمـه چیزبالاتره و نسا رو بغل مـیکنـه.ازطرف دیگه ادا حتما برای کنترل بچه بره امریکا که تا مطمعن شن حال بچه خوبه.هارون بـه ملدا مـیگه واسه یـه سفر کاری حتما برم خارج از کشور و باید عروسیمون رو عقب بندازیم و ملدا خیلی ناراحت مـیشـه.شب هارون مـیره خونـه و مـیره تو اتاق ادا و بهش مـیگه حتما بریم امریکاادا بهش مـیگه چی شده به منظور باران اتفاقی افتاده؟هارون بهش مـیگه نگرن نباش فقط یـه چکاب سادست باهم مـیریم.ادا مـیگه نـه لازم نیست تو کنارمون باشی با تولگا مـیرم.همون موقع تولگا مـیرسه و مـیگه جریـان چیـه و ادا بهش مـیگه حتما واسه باران بریم امریکا کـه تولگا مـیگه باشـه من و تو باهم مـیریم.هارون هم از پیششون مـیره.شب تولگا داره دوش مـیگیره و ادا خوابه کـه سعادت مـیره تو خونـه اونا و در رو از روی ادا و تولگا قفل مـیکنـه و بنزین مـیریزه و همـه جا رو اتیش مـیزنـه
84
همـه اهل خونـه از خواب بیدار مـیشن و مـیفهمن اتش سوزی شده.هارون سراسیمـه و با عجله مدام ادا رو صدا مـیکنـه ومـیره تو ساختمون ادا و تولگا که تا ادا رو نجات بده.تولگا کـه تو گیرکرده صدای هارون رو مـیشنوه و مـیگه برو سریع ادا رو نجات بده.هارون دراتاق و مـیشکنـه و ادا رو کـه خیلی ترسیده مـیبره بیرون.ادا مدام تولگا رو صدا مـیزنـه و هارون دوباره برمـیگرده داخل و تولگا رو نجات مـیده.ادا که تا تولگا رو مـیبینـه سریع مـیره بغلش و هارون غصه مـیخوره.بعد از حادثه دکتر مـیره ادا رو معاینـه مـیکنـه و مـیگه دوتاشون حالشون خوبه وقتی تولگا ازپیش ادا مـیاد توسالن،هارون بـه یـه بهونـه ای مـیره بالا ومـیره تو اتاق ادا و همدیگرو بغل مـیکنن و بعد از یـه مدتی ادا بـه هارون مـیگه برو ممکنـهی ماروببینـه.هارون مـیاد پایین و نسا بهش مـیکه تولگا مـیخواست بیـاد بالا نزدیک بود شمارو ببینـه.ازاون طرف ملدا بـه گولای زنگ مـیزنـه و مـیگه هارون مـیخواد عروسی و عقب بندازه.گولای مـیگه برو با ادا حرف بزن فقط اون مـیتونـه رو هارون تاثیربزاره.روزبعد ملدا مـیره دنبال ادا که تا باهاش حرف بزنـه.
کرم هم با فردا حرف مـیزنـه و مـیگه ماشین یـه مشتری و دزدیدن و حالا مشتری پولشو مـیخواد بـه نظرم بریم ازهارون قرض بگیریم.فردا مـیگه نـه اصلا همچین کاری نکن.ولی کرم بـه شرکت هارون مـیره و ازفاصله درون تا اتاق هارون هر ی و مـیبینـه غش و ضعف مـیکنـه.هارون کرم رو مـیبینـه و کرم بهش مـیکه باهات حرف دارم ولی حتما مثه یـه راز بینمون باشـه
85
کاپیتانی کـه قاتل پدر و مادر باتوو بود تو بیمارستان بستریـه و حالش بده.هارون و فیـاض مـیفهمن و مـیرن بیمارستان.باتوو هم اونو پیدا مـیکنـه و مـیره سروقتش و مدام تهدیدش مـیکنـه کـه بگو م کجاس ولی کاپیتان چیزی نمـیگه و باتوو هم ماسک و ازرو صورتش برمـیداره و گلوش رو فشارمـیده کـه با نزدیک شدن هارون و فیـاض مثل اینکه یکی بهش خبرمـیده و سریع ازاونجادورمـیشـه.فیـاض و هارون مـیرسن وکاپیتان بهشون مـیگه کنعان اینجا بود سراغ شو مـیگرفت ولی من هیجی بهش نگفتم و بعد مـیمـیره.هارون حسابی عصبی مـیشـه کـه تنـهای کـه کنعان رو دیده هم مردهو پدرش مـیگه معلومـه کنعان حسابی کینـه داره شاید اتش سوزی کشتی اتفاق نبوده و خانوادش رو جلوش کشتن.فیـاض عصبی مـیشـه و مـیگه بسه دیگه کارگاه بازی درنیـار ماالان حتما مراقب خانوادمون باشیم.کرم کـه ازهارون پول قرض گرفته مـیره پول رو بـه باباش مـیده و جمـیل وقتی مـیفهمـه ازهارون گرفته حسابی عصبانی مـیشـه و کرم رو سرزنش مـیکنـه.ازاون طرف ادا بـه هارون مـیکه مـیخوان با تولگا برن امریکا و تا زایمان اونجا بمونن.هارون مـیکه منم حتما کناربچم باشم و نمـیزارم تنـها بری و ادا باهاش حرف مـیزنـه وبه زور راضیش مـیکنـه
86
باتوو مـیاد و نسا رو نجات مـیده.یـه مدت مـیگذره و روز عروسی هارون و ملداس.ادا به منظور چکاب مـیره پیش دکترش کـه دکتربهش مـیکه شما عفونت ادراری گرفتی و فشارتون هم بالاس وباید سریع عمل بشی و زایمان شی وگرن هردوتاتون رو ازدست مـیدیم.ادا با گریـه مـیاد بیرون مـیکه بارانم تورو ازدست نمـیدم تو هنوزخیلی کوچیکی به منظور اومدن بـه این دنیـا.من اینکارو نمـیکنم.ملدا حاضر شده ولی همش مضطربه و سراغ هارون و ادا و باباش رو مـیگیره.ادا مـیرسه خونـه و هارون مـیبینش وباهاش حرف مـیزنـه ادا مـیخواد همـه چیز رو بهش بگه ولی پشیمون مـیشـه و چیزی نمـیکه.هارون بهش مـیگه ادا اگه یـه کلمـه بگی همـه جیو بهم مـیریزم فقط اگه تو بخوای.همـین موقع ملدا پنجره اونا رو مـیبینـه و پیش خودش مـیگه منوببخش یـه بچه رو از پدرش جدا کردم وازپشت پنجره مـیره کنار.ادا بـه هارون مـیکه قول بده اگه یـه روز من و باران هم نبودیم تو بـه زندگیت ادامـه بدی ولی هارون مـیگه نمـیتونم و مـیره.مراسم شروع شده و ملدا تو اتاقه کـه پدرش مـیرسه و باهاش حرف مـیزنـه و مـیگه من ازته دلم راضی نیستم ولی اومدم که تا شرمنذه نشی ملدا هم باباشو بغل مـیکنـه و تشکرمـیکنـه و اونو بغل مـیکنـهباتوو مـیره و با هارون حرف مـیزنـه و مـیگه هرکاری مـیخوای داد بزن کتک بزن فقط نکاهت بـه من سرد نباشـه من دوستی رو با تو یـاد کرفتم و انقد ازاین حرفا مـیزنـه که تا دوباره هارون کم کم خام باتوو مـیشـه
پایـان نوشته عسل
پایـان نوشته عسل
پایـان نوشته عسل
توی اتاق، جادوگر داشت آهنگ گوش مـیداد کـه غزاله اومد و بهش گفت: مراسم قرآن خوانی تمام شد... جادوگر پریشون شد و گفت: آهیل دیگه حقیقت رو بـه صنم گفته و سریع از اتاق رفت بیرون... جادوگر ستون داشت نگاه مـیکرد... صنم بـه روحانی گفت: فردا جشن ازدواج من و شاده... همـه مـیخوان مراسم ازدواجشون خوب برگزار بشـه... منم مـیخوام مراسم ازدواجم از همـه نظر کامل باشـه... به منظور ما دعا کنید... روحانی هم براشون دعای خیر کرد کـه انشاالله مراسم ازدواجتون بـه بهترین شکل انجام بشـه و زندگیتون پایدار و سعادتمند باشـه... آهیل با نا امـیدی بـه صنم نگاه مـیکرد و بعد از پیششون رفت... صنم بـه شاد لبخند مـیزد... شاد هم از رفتن آهیل ناراحت شد و نمـیدونست چی بگه... جادوگر خوشحال شد... آهیل جادوگر رو دید و با نفرت بهش نگاه کرد... و جادوگر هم بـه آهیل پوزخند زد... آهیل از کنارش رد شد و رفت... جادوگر پیش خودش گفت: لازم نبود من کاری انجام بدم چون سرنوشت خود آهیل بهش خیـانت کرد... رفتار فداکارانـه آدمای خوب بـه درد آدمای بد مـیخوره... فردا صنم و شاد بـه هر قیمتی ازدواج مـیکنن... آهیل، ازدواج مجدد همسر اولت مبارک...
صنم دراز کشیده بود... نور روشن هم توی اتاق مـی تابید... صنم دید شاد با لبخند داره مـیاد... شاد اومد و روی تخت کنارش نشست و پرسید: تو منو دوست داری؟ صنم رفت توی فکر و داشت بـه شاد نگاه مـیکرد کـه صدای آهیل رو شنید... صنم برگشت از اون طرف و دید آهیل هم کنارش نشسته و مـیگه: منو دوست داری؟ صنم یـه بار بـه شاد نگاه مـیکرد و یـه بار بـه آهیل و نمـیتونست تصمـیم بگیره... بخاطر همـین نا آروم شد و بلند شد و نشست... همـین موقع از خواب پرید... صنم بـه آینـه نگاه کرد و پریشون شد و گفت: خدایـا این فکرا چیـه بـه سرم مـیزنـه؟! امروز روز ازدواجمـه... این فکرای بی معنی دیگه چیـه... من چیکار کنم؟ اگه من بـه صدای قلبم گوش مـیدم بعد چرا احساس مـیکنم کارم اشتباهه؟! و اگه کاری کـه مـیکنم درسته بعد چرا توی دلم احساس مـیکنم اشتباهه؟! خدایـا من همـه چیز رو بـه تو واگذار مـیکنم... امـیدوارم بتونم با تصمـیمم یـه عمر زندگی کنم.
ششی و سیف داشتن آماده مـیشدن کـه برن خونـه ی آهیل... ششی با خوشحالی و رضایت بـه سیف گفت: بالاخره امروز رسید... امروز ما با اسمو رسم دارترین خانواده بهوپال وصلت مـیکنیم و به هدفمون نزدیکتر مـیشیم... ششی و سیف وقتی درون رو باز دیدن خبرنگارا دوره شون و در مورد ازدواج ازشون سوال مـی... ششی بـه سیف گفت: توخبرشون کردی؟ سیف گفت نـه... همـین موقع یکی از آدمای ششی باهاش تماس گرفت... ششی پیش خودش گفت: یعنی کی پشت این ماجراست؟! همون موقع شاد و همکارش اومدن... ششی وقتی شاد رو دید حالش گرفته شد... یکی از خبرنگارا بـه ششی گفت : مـیخوایم یـه عبا افسرای ارتشی ازتون بگیریم... ششی با خوشرویی قبول کرد... شاد و همکارش رفتن ایستادن کنار ششی... ششی بـه شاد گفت: بخاطر کار بزرگ و پر افتخارت بهت تبریک مـیگم... ششی با شاد دست داد... شاد ازش تشکر کرد... شاد از اینکه ششی بین خبرنگارا گرفتار شده بود هیجان زده شد... بعد رو بـه همـه گفت: شـهردار اینجور غافلگیریـا رو دوست داره... بعد بـه ششی گفت: حالا دیگه منم از این بازی خوشم اومده... بعد رو بـه همـه گفت: منم حتما از شـهردار بـه خاطر کار بزرگش تشکر کنم... امـیدوارم بزودی همدیگه رو ببینیم... ششی بزور لبخند مـیزد... وقتی همـه از اونجا رفتن ششی پیش خودش گفت: بعد از اینکه ازدواج انجام شد بوسیله آهیل، شاد رو هم از سر راهم برمـیدارم...
مراسم حنا شروع شد... جادوگر داشت روی دست صنم طراحی مـیکرد و به صنم گفت: رنگ حنا شدت عشق شوهر رو نشون مـیده... هر چقدر حنا پر رنگ تر باشـه عشق شوهر هم بیشتره... من مطمئنم کـه رنگ حنای تو خیلی پر رنگه چون شاد تو رو خیلی دوست داره... مگه نـه؟ جادوگر پیش خودش مـیگفت: بالاخره خدا صدای منو شنید و صنم دیگه با شاد ازدواج مـیکنـه... اونموقع دیگه فقط من همسر آهیلم... غزاله و لطیف اومدن و به جادوگر گفتن شـهردار و سیف اومدن... ا داشتن درباره سیف با نازیـا شوخی مـی... نازیـا یـاد خیـانت سیف افتاد و ناراحت شد... جادوگر قلم حنا رو داد بـه یـه دیگه که تا دست صنم رو طراحی کنـه و به صنم گفت من برمـیگردم... صنم آهیل رو دید کـه داشت از کریدور رد مـیشد... همون موقع طراح از صنم پرسید چه اسمـی رو با حنا بنویسم؟ صنم کـه حواسش پیش آهیل بود، گفت: آهیل... صنم، آهیل رو صدا زد و گفت بیـا... آهیل اومد پیش صنم... صنم گفت: من توی روز ازدواجم یـه خواهش کوچیک ازت دارم... آهیل گفت چی؟ صنم گفت: مـیخوام تو لباس عروسی شاد رو تنش کنی... آهیل با اینکه ناراحت شد گفت: حتما، هر چی کـه تو بخوای رو انجام مـیدم چون امروز روز ازدواج توئه... بعد از اینکه آهیل رفت صنم نگاه کرد بـه دستش و دید اسم آهیل رو دستش نوشته شده...صنم دستپاچه و پریشون شد... صنم بـه طراح گفت: چرا این اسم رو نوشتی؟ طراح گفت: خودت گفتی... صنم یـادش افتاد کـه خودش اسم آهیل رو گفته و با ناراحتی بلند شد و رفت...
صنم اومد توی اتاقش و به اسم آهیل کـه رو دستش بود، نگاه مـیکرد... یـاد وقتایی افتاد کـه آهیل رو توی رویـاهاش مـیدید... صنم یـه پارچه برداشت و محکم بـه دستش مـیکشید که تا حنا پاک بشـه ولی اسم آهیل مونده بود روی دستش... صنم بهم ریخت و نشست روی زمـین و گریـه مـیکرد و مـیگفت: من چم شده؟ چرا اینا فقط به منظور من حتما اتفاق بیفته؟ هر چی سعی مـیکنم دلم رو آروم کنم بیقرار تر و نا آروم تر مـیشم... چرا همش فکر مـیکنم آهیل ماله منـه؟ من خودم مـیدونم هیچ رابطه ای با آهیل ندارم... من همسر شادم... ما مـیخوایم دوباره با هم ازدواج کنیم... بعد چرا هنوز فکر مـیکنم یـه ارتباطی با آهیل دارم؟ آخه من چم شده؟ خدایـا تو همـیشـه بـه من یـاد دادی کـه کار درست رو انجام بدم... من با اعتماد بـه شوهرم همـه کارا رو انجام دادم... بعد خدایـا چرا منو یـاری نمـیکنی؟ چرا سرنوشت با من همراهی نمـیکنـه؟ دیگه بیشتر از این کاری ازم برنمـیاد... خدایـا یـه راهی بهم نشون بده... دیگه بیش از این نمـیتونم تحمل کنم...
ترجمـه پرومو قسمت705
مراسمـه ازدواج شروع مـیشـه و صنم با ازدواج موافقت مـیکنـه و نوبت بـه داماد مـیرسه تاموافقت کنـه
روحانی از داماد مـیپرسه کـه ازدواج رو قبول مـیکنید؟شاد و آهیل کـه هردو لباس دامادی پوشیدن همزمان موافقت خودشونو اعلام مـیکنن.صنم متعجب مـیشـه و بهسمت جایگاه داماد نگاه مـیکنـه و دوتا داماد مـیبینـه.توی این لحظه شادو اهیل همزمان گل های رو صورتشونو کنار مـیبرن و صنم از دیدنشون شوکه مـیشـه.
پایـان نوشته عسل
ادامـه مطلب
سرمـیزصبحانـه قدریـه از ازلم درباره شب قبل سوال مـیکنـه وازلم هم مـیگه سرسیبل با کندال دعوا کردیم...بعد مـیگه دیشب خواب مرادو دیدم کـه تو کوچه های هلفتی اواره بود ومـیگفت شما منو فراموش کردید.قدریـه هم مـیگه منم خوابشو دیدم....امـینـه مـیگه فکرکنم قبر مـیخواد...
قدریـه ازکندال مـیخواد کـه بفکرقبر به منظور مراد باشـه.باران از نارین عذرخواهی مـیکنـه.سرمـیز صبحانـه ابرو از باران مـیخواد از ادا عذرخواهی کنـه اما اومـیگه اداحق نداره باپسری حرف بزنـه ونارین هم طرفشو مـیگیره اما قدریـه حقوبه ابرو مـیده...
دوست ادا دراستانبول باهاش تماس مـیگیره ومـیگه خانـه اجاره کردم وادا هم تصمـیم مـیگیره بـه استانبول بره.
مایـا تو مدرسه ادا راپیدا نمـیکنـه ونگران مـیشـه وبه باران مـیگه تقصیر توست...
ادا سردار رامـیبینـه واز او مـیخواد که تا ابین تپه اورابرسونـه.سردار متوجه مـیشـه کـه ادا قصد فرار داره وبه او مـیگه نباید از مشکلات فرار کنی....منم پدرومادر بالای سرم نبود اما تلاش کردم والان مـیخوام یک هتل کوچیک بسازم....ادامـیگه لاف نزن...سردار مـیگه من با تو صنمـی ندارم کـه دروغ بگم.
قاسم ععایشـه رامـیبینـه وبه سیبل مـیگه خوشگلی داری اگه بـه حرفهام گوش نکنی دیگه نمـیبینیش.قاسم یک شیخ بـه دستور کندال بـه خانـه وپیش قدریـه مـیبره که تا کارهای قبر مراد انجام بشـه.همونجا سیبل رامـیبینـه ومـیگه معلوم نیست این ه ازکجا اومده تو کـه ی نداشتی...بعد بـه شکم سیبل مـیزنـه ومـیگه نکنـه مثل اینـه...سیبل مـیگه همـیشـه ازتو مخفیش کرده بودم بـه این علت ندیدیش...
فراد ومایـا وابرو دنبال ادا هستند.دوستان باران ادا راباسردار تو ابین تپه مـیبینن وبه باران مـیگن.سردار ادا رابه ترمـینال مـیرسونـه ومـیگه فکر همـه چیز را وبرو....ادا مـیگه یعنی نمـیخوای جلومو بگیری کـه سردار مـیگه فقط خودتی کـه باید تصمـیم بگیری.اداهم ازسردار جدا مـیشـه.
ازلم باز ملک صحبت مـیکنـه ومـیگه مـیبینم چشمـهات بازشده وبه این فکرمـیکنی کـه کندال عشقتو گرفته....تنـها من پشتتم...ملک باز پسورد رامـیخواد کـه ازلم مـیگه اصلا موبایل پیش خودت باشـه اما جای امنی بذار که تا بوقتش وبیرون اتاق مـیره و پنجره نگاه مـیکنـه ومـیبینـه نامـه رجب بـه ملک زیر فرشـه.بعد رفتن ملک داخل اتاق مـیشـه ونامـه رامـیبینـه.ازلم بـه کارخانـه پیش کندال مـیره و مـیگه بافهمـیدن اهل خانـه فقط مادرت دق مـیکنـه وتو زندانی مـیشی ومنذمـیخوام کمکت کنم .ازلم قضیـه نامـه رجب بـه ملک رامـیگه ویکجوری مـیخواد گوشیو دست کندال بده تابفهمـه اینcdمنشاش رجبه...
کندال از متخصص کامپیوتر کارخانـه درباره چگونگی زدن فیلم از روی دوربین برروی cdمـیپرسه وکارشناس مـیگه این اطراف فقط یک مغازه این کارو مـیکنـه.
باران تو ترمـینال ادا رامـیبینـه وادا بهش مـیگه عذرخواهی دیگه فایده نداره باران هم مـیگه من به منظور عذرخواهی نیومدم ابین تپه رادوست دارم....باران درباره پسره(سردار)مـیپرسه وادا مـیگه نمـیشناسمش ...برخوردم با او اتفاقی بود...باران وادا همچنان درحال کل کل باهم هستند کـه این قسمت تمام مـیشـه
پایـان نوشته عسل
[دانلود سریـال دانلود موبایلی منم میخوام برم]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Wed, 01 Aug 2018 02:26:00 +0000